امیر عباسامیر عباس، تا این لحظه: 12 سال و 2 ماه و 19 روز سن داره
آیلی کوچولوآیلی کوچولو، تا این لحظه: 6 سال و 8 ماه و 20 روز سن داره

❤از وقتی که تو اومدی... ❤

در آستانه نوروز 1392+13 ماهگی گل پسر..

بذار یکماز احوالات خودم بگم حسابی داغونم به هیچکاری نمیرسم هنوز بیشتر کارای خونه تکونیم مونده تا 27 هم باید بریم دانشگاه واقعا خسته ام .از صبح تا 11.30 شب تنهام تا بابا بیاد !! منم تنهایی نمیتونم یهنی شما نمیذاری که به کارام برسم همش دوست داری کنارت بشینم تا تو بازی کنی یا شیر بخوری مخصوصا این چند روزی که مریض بودی.. گوش شیطون کر بابا مصطفی پنجشنبه و جمعه رو مرخصی گرفته تا اگه خدا بخواد کارامونو تموم کنیمو تقریبا خریدامونم بکنیم.. راستی بابایی که از سرکار اومد دیدم برات یه دست لباس راحتی خریده 30 هزارتومان خیلی نازه خیلی بهت میاد بابا همیشه خوش سلیقه بوده دستش درد نکنه.. سیزده ماهگی: امیرعباس جونم با چند روز تاخیر اتمام سیزدهمین ماه ...
24 اسفند 1391

یه هفته سخت و کمی دردناک..

امیرعباس مامان از هفته ای که گذشت بذار برات بگم یعنی از چهارشنبه هفته پیش تا چهارشنبه این هفته 23 اسفند:  چهارشنبه یه اتفاق بد افتاد برات اتفاقی که وقتی یادش میوفتم جیگرم پاره میشه دلم میخواد که بمیرم.. امیرم ما اماده شده بودیم که بریم بیرون ، ملینا شمارو بغل کردو گفت زندایی من امیرعباسو میبرم شما خودتون بیایید اولش مخالفت کردم اما بعد نادونی کردمو گفتم باشه اما دم در باش تا ما هم بیاییم که یه دفعه نمیدونم چی شد جیغ شما دراومد و گریه کردی و ملینا هم داد زد دستش دستش منم که اصلا نفهمیدم چطوری خودمو بهت رسوندم دیدم دستت لای در حیاط گیر کرده و داری گریه میکنی سریع دستتو دراوردم اما انگشت وسط دست راستت داشت خونریزی میکرد توام هی گریه میکر...
23 اسفند 1391

اولین کلاس درس

سلام پسر دانشجوی مامان! گل پسرم! هفته پیش سه شنبه ،خاله سودابه که مسئول نگهداری شما در ساعات 3تا5 وقتایی که کلاس دارمه رفته بود مرخصی و نبود تا تورو پیشش بذارم، منم مجبور شدم از استاد هومن ناظمیان که اون ساعت باهاش کلاس خلاصه نویسی و نامه نگاری داشتم خواهش کنم تا شمارو با خودم ببرم سر کلاس ایشون هم مخالفتی نکردند و گفتند که ایرادی نداره.. خلاصه امیرعباس ما اولین کلاس درس رو تجربه کرد، بذار برات بگم چه کردی تو کلاس اول اینکه کاملا ازاد بودی و من اصلا اجازه نداشتم بهت دست بزنم چون جیغ میکشیدی کل کلاسو دور میزدی برای خودت و ازاونجایی که شما به تمام مردها بابا میگی هی میرفتی سمت میز استاد خم میشدی تو صورتشون نگاه میکردی و با لبخند میگفتی باب...
19 اسفند 1391

امیرعباس منننننننننننن...

سلام امیرعباسم .. نمیدونم از کجا بگم کلی خبر دارم برات که تو این مدت که نیومدم و برات ننوشتم جمع شده البته چندباری اومدم اما قبل تایید پرید همه... پریشب  3تایی منو تو و باباجون رفتیم نازی آباد تا برات لباس بگیریم اخه امروز قرار بود که توی مهد عکس نوروز بگیرن ازتون که بعد کلی گشتن یه  دست لباس و کفش  و یه کلاه برات خریدیم که هروقت عکسات اماده شه میذارم برات فقط خدا کنه همکاری کنیو عکست قشنگ بشه... یادم رفت بگم جیگر مامان دوباره برگشت مهد خاله ها کلی از دیدنت ذوق کردن و خوشحال شدن مخصوصا خاله صدف که میگفت خیلی دلش برات تنگ شده بود توام به محض دیدنش شناختیشو با خنده رفتی بغلش.. از راه رفتنت بگم که کلی برنامه داریم باحاش ا...
13 اسفند 1391
1